بازی وبلاگی به مناسبت ِ چهارده خرداد، میتواند خاطرهانگیز باشد. خاطرهای از خودمان، پدر و مادرمان، یا یکی از نزدیکانمان، می تواند این روزها را برایمان پربارتر کند. به سهم ِ خود، آنچه در ذهن دارم را مینویسم و دعوت میکنم تا دوستان دیگر نیز در این بازی شرکت کنند. جالب خواهد بود، زمانی که نوشتههای این بازی را در یک وبلاگ ِ اختصاصی جمع کنیم.
***
بوی ِ چهارده خرداد که میآید، یاد ِ خمینی میافتم. یاد ِ صبحی که من و برادر ِ کوچکترم، توی ِ اتاق خواب، ولو شده بودیم و عمهام آمدند تا با همدیگر به دیدار امام برویم. من آن موقعها، که سه یا چهار سال بیشتر نداشتم، نمیدانستم امام کیست. سوار ماشین شدیم و رهسپار ِ جماران. ما به همراه ِ مادرمان بنا شد باشیم. مسیر را رفتیم تا نزدیک ِ جماران. گشتن و وارسی و بازرسی. پلهها را بالا رفتیم و میان ِ جمیعت قرار گرفتیم. بعضیها گریه میکردند. بعضیها گوش میدادند. جمیعت زیاد بود و نمیشد کسی جلو برود. همهی خانومها نشسته بودند. و مادرم دوست داشت و میخواست که هابیل، امام را ببیند. کوچکیمان کمک کرد تا خودم را جلو بکشم و تا نزدیک ِ نرده بروم. پیچ ِ اول و دوم را که طی کردم، مردی نورانی، با عمامهای سیاه، با هیبتی که هنوز که هنوز است، میگیردم، رو به رویم روی ِ یه صندلی نشسته بود. چیز ِ زیادی یادم نیست. از آن روز، تنها چند خاطرهی کوتاه و مبهم یادم است. همینهایی که نوشتم.
از آن مردی که آن روز نمیشناختم، خیلی چیزها خواندم. اما هنوز که هنوز است، امام را نشناختهام.
***
دعوت میکنم از آذرباد، واژگون، نسیم حیات، آهستان، چاینبات، در این بازی شرکت کنند و بنویسند.
***
همهی مطالب ِ این موج، در اینجا جمع شده است.
یک سال گذشت …