مجتبی دانشطلب
در نوشته پیشین گفته شد: «شاید همانقدر که ضعف ممیزی باعث لحن حق به جانب شجاعی شده به همان میزان هم شجاعی باید از پرت بودن اعضای ممیزی برای سبک سنگین کردن آثار خودش متشکر باشد. به عنوان نمونه شجاعی کتاب «دمکراسی یا دمقراضه» را سال ۸۷ یکسال قبل از انتخابات تحت عنوان «متون فاخر» چاپ کرده و چاپ پنجم و ششم آن هم در فاصله نزدیک به انتخابات هر کدام با شمارگان بیست هزارتایی روانه بازار شده است. بدون هیچ شکی اگر ممیزی وزارت ارشاد در سطحی بود که بتواند بیانیههای سیاسی را که در قالب محصولات فرهنگی به خورد مردم داده میشود تشخیص بدهد قطعا انتشار چنین فحش نامهای (که هر کودکی میتواند خطاب آن به رئیس جمهور قانونی کشور را متوجه شود) با مشکلاتی مواجه میشد.» عدهای آزادانه میگویند که کشور دچار انسداد سیاسی است و سخنرانیهای تندی میکنند و آزادانه کتابهایی چاپ میکنند که شدت تصریح در آن باعث حیرت میشود.
سیدمهدی شجاعی در «دموکراسی یا دموقراضه» مجموعهای از آنچه را همواره درباره شرایط کشور تکرار میکند یعنی؛ دشمن بودن جناح مقابل، وجود توطئه نادانها و عقب افتادهها(!) برای نابودی کشور، همدستی آنها با دشمن، عوامگرایی مفرط و بیتوجهی به خواص، تبدیل شدن دروغ به اصل، هدف بودن دزدی و ویرانی، تاکتیکهای سیاسی برای کسب قدرت، چسباندن حکومت و سیاست به خدا و … را در این کتاب آورده است. همانطور که گفته شد کتاب به هر دلیل مورد توجه قرار نگرفته اما شجاعی برای سیاه نمایی و اثبات ویران شدن مملکت هر چه توانسته است در این کتاب بافته است. در اینجا حتی با خوبی و بدی کتاب یا موافقت و مخالفت با محتوای آن کاری نداریم، چون این امر تا حد زیادی به گرایشات سیاسی افراد مربوط میشود، اما چیزی که نمیتوان نادیده گرفت ادعاهای سیاسی نویسنده ـ و دوستانش ـ درباره انسداد سیاسی در کشور و تکیه افراطی بر مشکلات ممیزی است، که هر دو مورد با در سخنرانیهای تند و آزادانه و هم با انتشار چنین کتابیهایی نقض میشود. خواننده منصف خود میتواند درباره صحت و سقم این موضوع قضاوت کند.
* * *
از عنوان کتاب اینطور برداشت میشود که «دموکراسی یا دموقراضه» باید کتابی داستانی یا طنز در رد و نقد مبانی دموکراسی باشد، اما اسم کتاب کاملا فریبنده است و این داستان خیالی پادشاهی در سالیان دور به نام «ممول» است که بیست و پنج پسر داشته که پیشوند اسم همه آنها هم «دمو» بوده است. ممول وصیت کرد تا بعد از مرگش پادشاه بعدی با یک انتخابات مردمی از بین پسرانش (برای یک دوره دو ساله) انتخاب شود. پس از مرگ پادشاه، مردم پسر اول را به پادشاهی انتخاب کردند و همینطور حکومت بین بیست و چهار پسر دست به دست میشد، پسرانی که در حکومت یکی از یکی بدتر بودند. داستان کتاب دوره حکومت آخرین پسر یعنی دموقراضه را (که به دلیل زشتی و کوتاه قدی و نقائص جسمانی به این نام خوانده میشد) روایت میکند.
پسر بیست و پنجم اینگونه توصیف میشود: «بله! در همان بدو تولد فرزند بیست و پنجم پادشاه، معلوم شد که مشارالیه ناقص الخلقه و تا حدودی منگل و عقب افتاده از کار در آمده است» و نویسنده درباره علت انتخاب نشدن او از میان برادران مینویسد: «از آنجا که فرزند آخر پادشاه یعنی بیست و پنجمین شاهزاده از ابتداییترین و ضروریترین شرط برای اداره مملکت یعنی سلامت جسم و عقل هم برخوردار نبود، قاعدتا قرعه باید بین همان بیست و چهار فرزند میچرخید و یکی از آنها مجددا به پادشاهی انتخاب میشد. اما خاطرات تلخ بیست و چهار برادر، چیزی نبود که از یاد وخاطره مردم، محو شده باشد.»
در مورد انتخاب شدن دموقراضه داستان میگوید که: «مردم نه دل خوشی از بیست و چهار برادر پیشین داشتند و نه میتوانستند به برادر بیست و پنجم امید ببندند؛ که هم ضعف عقلانی داشت، یعنی منگل و عقب افتاده بود و هم مشکلات متعدد جسمانی داشت از قبیل نابینایی و فلج بودن یک دست و یک پا و داشتن هیأتی کریه و قیافهای چندش آور داشت.» اما پس از خسته شدن مردم از دست برادران، شیطنتی به ذهن عدهای خطور میکند که: «اگر این فرد بیست و پنجم انتخاب شود که نه توان جسمی برای ظلم و ستم دارد و نه توان عقلی برای تاراج کردن، لااقل دو سالی میتوان نفس راحت کشید و از ظلم و ستم و چپاول در امان بود…» و یا: «اگر عدهای به برادر بیست و پنجم که یقینا انتخاب نخواهد شد، رأی دهیم، هر کدام از آن بیست و چهار برادر را با رأی کمتری بر مسند حکومت نشاندهایم و خدشهای بر غرور و تبختر بیجایش وارد کردهایم… پس با این یقین و اطمینان که فرزند بیست و پنجم قطعا انتخاب نخواهد شد، به او رأی دادند.»
بر خلاف پیش بینیها نتیجه این شیطنت به رأی آوردن دموقراضه منجر میشود: «فرزند بیست و پنجم، در کمال ناباوری، بیشترین رأی را کسب کرد، [و] با فاصله نسبتا زیاد از بقیه به مقام اول رسید.» و این انتخاب باعث خوشحالی مردم شد: «مردم در روزهای اول پادشاهی دموی آخر یا به تعبیر خاندان سلطنت؛ دموکافیه یا به تعبیر خودشان؛ دموقراضه، بسیار شادمان و امیدوار بودند. و برای اولین بار، طعم فتح و پیروزی را تجربه میکردند و از اینکه توانسته بودند از بیست و چهار برادر دیگر انتقام بگیرند و آنها را سر جای خود بنشانند احساس غرور و شادکامی داشتند.»
نویسنده پس از این مقدمه وارد داستان اصلی (دوره سیاه دموقراضه) میشود: «این احساس شادی و آرامش، حتی یک هفته هم دوام نیاورد. از ماجراهایی که در همان هفته اول اتفاق افتاد، بوی خوشی به مشام نمی رسید. ماجراهایی که تماما متکی به تصمیمات دموکافیه بود و تصمیماتی که مشخصا نشأت گرفته از روحیات خاص و ناشناخته او. هیچکدام از کسانی که به دموی آخر رأی داده بودند، تصور هم نمیتوانستند بکنند که دموقراضه ممکن است فقط افراد مشابه خود را به رسمیت بشناسد و سرنوشت مملکت را به دست آنان بسپارد.»، «دو ـ سه روز اول به رفت و آمد و عرض تبریک و جشن و پایکوبی و شادمانی مردم گذشت اما از روز سوم و چهارم پادشاه شروع کرد به دعوت از همه کسانی که به نحوی با او شباهت داشتند. نابینایان، کوتاه قدان، عقب افتادگان، بیماران روانی، دارندگان نقص عضو، به هر شکل و میزان و…»
داستان با یک تناقض همراه است و آن عقب مانده و نادان بودن دموقراضه و در عین حال توان شگرف او برای توطئه و طرح سیاستهای هوشمندانه برای غارت کشور است. توطئه دموقراضه برای قبضه کردن همه مناصب حکومتی (با وجود عقب افتادگی، نابینایی و نقص عضوش!) اینطور شرح داده میشود: «در تمام سالهایی که پادشاهی و حکومت در دست برادران دیگر بوده و آنها دموقراضه را مورد بیمهری قرار میدادهاند یا به عبارت صحیحتر؛ او را داخل آدم حساب نمیکردهاند و گمان میکردهاند که او در سکوت و انزوا قرار گرفته و هیچ فعالیت و تحرکی ندارد، دموقراضه در کمال آرامش و خونسردی و اختفا به سراغ افراد مشابه خود ـ به لحاظ جسمی و روحی ـ میرفته و در حد وسع خود به آنها محبت و رسیدگی میکرده و آنها را مدیون و مرهون خود میساخته و به تعبیر امروزیها آنها را در آب نمک میگذاشته و یارگیری میکرده.»
از اینجا به بعد، نویسنده فصل به فصل وارد اصولی که حکومت دموقراضه بر اساس آنها اداره شده میشود و نیات و اهداف اصلی دموقراضه را از محفلهای خصوصی و جلسات تصمیم گیری گزارش میکند. نویسنده از فرد انتخاب شده یک زشت صورتِ کور و کریه و نادان و فحاش و دزد درست میکند و چون نمیتواند رأی آوردن چنین موجودی را توجیه کند اینطور داستان را سر هم میآورد که دموقراضه تصادفا یا از سر بغض و کینه مردم به برادران دیگر، به پادشاهی رسیده و در ادامه هم این قانون را از پیش خودش وضع میکند که: «مردم به نحو شگفت انگیزی غیرقابل پیش بینیاند و هیچ معیار و ضابطه مشخصی برای انتخاب ندارند.»
چون تحمل مردم نسبت به سیاستهای ویرانگر و سراسر اشتباه دموقراضه قابل توجیه نیست بنابراین نویسنده سیاستهای خبیثانه و توطئه آمیزی را در دهان دموقراضه میگذارد که دموقراضه به وسیله آنها مردم را فریب میدهد. اولین آنها این است که «مردم عادت میکنند» دموقراضه در یکی از جلسات خصوصی با تأکید به همراهانش میگوید: «جملهای که از این پس باید به گوشتان بیاویزید این است: مردم عادت میکنند.» و نویسنده در قسمت دیگری از داستان یادآوری میکند: «در حکومت دموقراضه، هیچ کاری بدون تبلیغ و توجیه، صورت نمیگیرد و عموم مردم و مردم عوام، به این باور میرسدند که بهترین تصمیم در هر زمان، تصمیمی است که دموقراضه میگیرد و بهترین کار، کاری است که دموقراضه میکند.»
دموقراضه سیاستهایش را اینطور برای دوستانش توجیه میکند: «به این فکر کنید که آیا خود شما در تمام سالهای یک عمر، به خفت، به حقارت، به اهانت و به عادت، عادت نکردید؟ هیچ وقت هیچ کس هیچ تکه نان بیتحقیری به شما داد؟ شما مخالفت و اعتراض میکردید یا تشکر؟ شما ممنون دارش میشدید یا مخالفش؟» و بنابراین نتیجه میگیرد: «مردم باید علوفه اسب و گاوشان را هم از دست ما بگیرند. آن هم نه محترمانه و اول کار. بعد از انجام تحقیر و اعمال فحش و فضیحت و آخر کار.» و مدعی میشود: «اگر من به تعداد کافی یاران فرهیخته میداشتم، کاری میکردم که مردم به جای غذا، علوفه بخورند. کاری میکردم که مردم یک مشت علوفه را از سر و کله هم بقاپبند.» خواننده عمیقا به این نتیجه میرسد که کل کارهای دموقراضه تلافی عقدههایش به خاطر زشتی و نقص جسمانی است: «شما به قدر کافی همدل وهمراه نیستید. شما احمقید! بیشعورید! قاطرید! یابویید! الاغید! وگرنه من تلافی یک عمر خفت و خواری و حقارت را دو روزه از سر مردم در میآوردم.»
دموقراضه گروهی را برای سرکشی به اطراف مملکت تعیین میکند که وصف آنها اینطور آمده است: «از آنجا که هیئت ظاهری این گروه میتوانست نقش موثری در جلب توجه و ترحم مردم و تأثیر حرفهایشان داشته باشد، پادشاه دستور داد که مفلوکترین و رقت برانگیزترین افراد برای این مأموریت انتخاب شوند؛ کسانی که از میان همه اعضاء و جوارح و حواس، فقط پایی برای راه رفتن و زبانی برای سخن گفتن داشته باشند.» و وظیفه آنها تبلیغ کردن این مفهوم بوده است که «همه گذشتگان همه جور فحش بودهاند» اما: «مشکل این گروه روشنگر، بیسوادی و کم حافظه گیشان بود. عموم این افراد، به دلیل اینکه در گذشته، فقط به حرفه تکدیگری اشتغال داشتند، حفظ کردن و به خاطر سپردن ناسزاهایی که باید به گذشتگان میگفتند برایشان دشوار بود.»
نویسنده پس از مقادیری داستان سرایی درباره روحیه تکدیگری و مشکلاتی که عادات زشت این گروه درب و داغان به وجود آورد و تدابیری که شخص دموقراضه برای مهار آنها اندیشید مینویسد: «هیچ بعید نیست که ابتکار یا ابداع نظریه: “انتقال وظایف دولتی به بخش خصوصی” به همین مقطع از تاریخ برگردد.»
دموقراضه در جلسات خصوصی اینطور اهدافش را برملا میکند: «کاری که ما باید بکنیم این است که تا میتوانیم از اموال مردم بکاهیم و بر دارایی خود بیفزاییم. در این حال، بیش از سه حالت، پیش روی ما نیست: یا در امر چپاول از آنان پیش افتادهایم که نازشستمان. یا به اندازه آنان دزدیدهایم. یعنی که به هدف زدهایم و از آنان کم نیاوردهایم. و یا اینکه علیرغم جد و جهدمان، به پای آنان نرسیدهایم. در این صورت هم باز دلخوشیم که به قدرت توان خود تلاش کردهایم.» و برای موفقیت کامل، دموقراضه و دوستانش: «… تشکیلاتی را هم سامان میدادهاند. از جمله؛ تشکیل یک گروه مخفی و زیرزمینی که وظیفهاش شناسایی افراد بینا و از بین بردن بینایی آنها بوده است.»
عدهای از مردم برای اینکه به آلاف و الوفی برسند خود را عمدا شبیه دموقراضه میکنند، نویسنده شرایط کلی مملکت را اینگونه توصیف میکند: «در دوران حکومت دموقراضه، تنها در صورتی میتوانند به مال و منال و مقام و منصب برسند یا لااقل معیشت نسبتا خوبی داشته باشند که همرنگ پادشاه شوند… پادشاه در همه سخنرانیهایش از این افراد به عنوان نمونههای برجسته عشق و فداکاری نسبت به پادشاه و میهن نام برد و در مراسم عمومی، نشانهای افتخاری هم به آنها اهدا کرد.» عاقبت سیاستهای دموقراضه «سبب شد که مردم، آرام آرام کوری را به بینایی و جهل را به دانش ترجیح دهند. سبب شد که دانشمندان دچار خفت و حقارت شوند وبه گوشه عزلت و انزوا پناه ببرند. سبب شد که مردم، از علم و عالم بگریزند. سبب شد که کوران نادان و جاهلان نابینا بر مسند قدرت وعزت بنشینند. و تقدیر و سرنوشت مردم و مملکت را در دست بگیرند.»
علاوه بر این پادشاه تازه، هوشمندانه خود را نماینده تام الاختیار خدا و واسطه میان خدا و مردم جا میزند: «بیشترین منافعی که این باور مردم میتوانست برای پادشاه داشته باشد، این بود که اولا: مسئولیت همه اعمال و رفتارش را از دوش خود بردارد و بر عهده خدا بگذارد و خود را به بهای تهمت به خداوند تطهیر کند. ثانیا: در مردمان ساده لوح، تمکین و اطاعت پدید بیاورد. ثالثا: افرادمعترض و ناراضی و مخالف را با محمل و بهانه ضدیت با خدا از میان بردارد.» و علت واقعی همه این اقدامات این بود که: «آنان (بیست و چهار برادر سابق) در زمان حکومت خود، تمام منابع مالی و مادی مملکت را در اختیار خود گرفته و او را از کمترین و کوچکترین امکان هم محروم ساخته بودند.»
یکی از فصول با این عبارت آغاز میشود که: «یک روز که پادشاه، مشغول بررسی و بازدید از مناطق جنگلی بود (پادشاه دوست داشت که بر گردش و تفریح و سیاحت، نام بررسی و بازدید بگذارد)…» در این بازدید حادثهای برای پادشاه اتفاق میافتد، دموقراضه زمین میخورد و زخمی میشود. بنابراین دستور میدهد که: «همه جا باید مسطح بشود، از این پس هیچ مانعی قابل گذشت نیست.» این دستور پادشاه سریع اجرا میشود و مأموران حکومت برای اطاعت از این فرمان «درختها را از ریشه درآوردند و در گام بعدی؛ شروع به تخریب دیوارها و خانهها کردند.» با اینحال مردم از اینکه دیگر سقف بالاسری هم ندارند خوشحال و راضی بودند!
دیگر از طرحهای دموقراضه طرح توزیع عادلانه زغال بوده است که در آن فقرا بیشتر از ثروتمندان به گرما احتیاج داشتند و به دلیل فقرشان سهم بیشتری از زغال میبردند. علاوه بر این: «پادشاه برای اطمینان از اجرای دقیق طرح توزیع عادلانه زغال، کار را به دوستان نزدیک و مطمئن خود سپرد و برای تقویت انگیزه آنان در جهت فعالیت درست و صادقانه، در بخشی از درآمد حاصله سهیمشان کرد.»
دموقراضه نسبت به شادی و تفریح مردم بدبین بود و در ابتدا تمام بازیها را ممنوع کرد! «دموقراضه در مورد عموم بازیها چنین دیدگاهی داشت و در مورد بازی «من گوسفندم تو قاطر» بیشتر و جدیتر. تا آنجا که به محض روی کار آمدن، انجام این بازی را به هر شکل و در هر مکانی ممنوع ساخت و برای متخلفین مجازاتهای سنگین وضع کرد.» در برابر مخالفتها و نصیحتها هم: «پادشاه، به هیچ وجه، این نظرات مشورتی و توصیههای دلسوزانه را نمیپذیرفت و با یک «نه» قاطعانه و محکم، اجازه ادامه گفتگو را هم از طرف مقابل سلب میکرد.» اما پس از مدتی ورق بر میگردد و دموقراضه برای محبوب شدن بیشتر به سیاستی زیرکانه روی می آورد و حتی بازی من گوسفندم تو قاطر را هم آزاد میکند و چنین دستور می دهد: «رفع ممنوعیت! اعطای آزادی برای همه نوع بازی!»
نویسنده در جای جای کتاب که جلسات خصوصی دموقراضه با دوستانش را روایت میکند سعی میکند از لحنی زننده برای گزارش سخنان او استفاده کند، به عنوان نمونه: «حضور برخی از دوستان نسبتا خنگ یا به عبارت دقیقتر؛ یابو در جلسه سبب شد که من بیان این مقدمات را ضروری شمارش کنم.»، «چقدر و چگونه عدهای باید مغز خر خورده باشند که داوطلب چنین معاملهای بشوند!؟ معاملهای که سادهترین و ابلهترین آدمها هم زیانبار بودن آن را تشخیص میدهند؟»، «اگر چه ما در مقابل هیچ کس موظف به پاسخگویی و توضیح دادن، نیستیم ولی من این چند جمله را برای ذهنهای خرفت شما میگویم»، «در اینکه عدای دوست ندارند؛ سر به تن ما باشد، من شک ندارم. شما شک دارید؟ خفه شید! اینجا جای تعارف و زر مفت نیست.»، «به این دلیل که شما قد گاو هم نمیفهمید… رقبای ما یعنی برادران بیشرف… این مردم مشنگ عاشق بازی…»
یکی از سیاستهای دموقراضه ساختن دشمن فرضی و تبلیغ کردن آن به عنوان مسبب همه مشکلات بود: «دشمن را باید خلق کنیم. تولید کنیم. آن هم تولید متنوع و رنگارنگ و انبوه» او «در پاسخ به یکی از اعضای جلسه محرمانه که پرسیده، کدام دشمن!؟ فریاد زده: مردک الاغ! اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمیشد!» و خطاب به اعضای همان جلسه میگوید: «همه شما قطعا لایق فحشهای خیلی بدتر هستید. چرا؟ چون خودتان دلایل اهمیت دشمن را نمیدانید و از من سوال میکنید؟» و بعد از اینکه سعی میکند ضرورت وجود دشمن (لولو) را جا بیاندازد به دوستانش میگوید: «خب حالا که همه تون خرید، خودم میگم: لولو اگر اسمش باشد و خودش نباشد، چی؟ کولاک است.»
نظریات دموقراضه در مورد مردم نیز کاملا منفی و مکارانه است: «بزرگترین اشتباه در حکومت، بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمیتوانید بر آنها حکومت کنید… و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است. قیمت آدمهای اندیشمند چاق و چله. قیمت بقیه مردم، حداکثر در حد پشگل گوسفند است و نه بیشتر… اگر شما این اصل گوسفند بودن مردم را درست بفهمید، بقیه شیوهها و سیاستها و روشهای حکومت داری مرا به خوبی در میکنید. والا نمیکنید. و اگر نکنید همین طور گوساله میمانید و هیچ وقت گاو نمیشوید… رفتار با مردم باید درست مثل رفتار با گوسفند باشد. طبیعیترین و مسلمترین حق مردم را باید با تحقیر و توهین، به آنها داد. و گرنه طلبکار میشوند.»
و در شیوه گوسفند کردن مردم به دوستانش دستور میدهد: «یک تشکیلاتی درست کنید که کارش چرخاندن مردم باشد. یا چرخاندن لقمه دور سر مردم. کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد…. از همین دریا شروع میکنیم. همین آب مفت و سبیل و بیحساب و کتاب را از فردا سهمیه بندی کنید، اگر مردم به راحتی نپذیرفتند؟! اگر مردم برای گرفتن سهمیه، سف نکشیدند؟ اگر برای گرفتن یک سطل آب بیشتر، دستتان را نبوسیدند. اگر با افزودن سهمیه آبشان ـ که قبلا رایگان بوده ـ دعاگویتان نشدند؟»
و در مورد نقسیم بندی مردم به عوام و خواص میگوید: «مردم به دو دسته خیلی نامساوی تقسیم میشوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم، نسبت نود و نه به یک است. یعنی از هر صد نفر، نود و نه نفر عوامند ـ عین خودمان ـ و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی نود و نه را بر نمیگذارد، یک را بردارد… پس آدم باید مغز خر خورده باشد که خواص را با همه مشکلاتشان جدی بگیرد.» باز هم متن آمیخته به تناقض است و گویی عوام بودن تنها در زشت و کوتاه قد بودن خلاصه می شود. دموقراضه نوع رفتار صحیح با آن نود و نه درصد را اینطور میداند که: «برای هر نقص و کاستی و کمبودتان معجونی از دلیل و حکمت و فلسفه درست کنید و به مردم بخورانید. مردم، استعدا غریبی دارند برای خر شدن.» و ادامه میدهد: «قدبلندی اصولا اسباب تفاخ رو تکبر است. مضاف به اینکه افراد قد بلند، هرگز از افراد کوتاه قد، فرمان نمیبرند. نتیجه اینکه رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاهتر باشد.»
و باز دباره نوع رفتار با مردم میگوید: «مردم در صورتی به شما احترام میگذارند یا از شما فرمان میبرند که محتاجتان باشند… یک حیوان اهلی مثل سگ یا گربه را در نظر بگیرید. چه تمثیل یا تشبیه خوبی به نظرم رسید. برای نشان دادن اخلاق و روحیه مردم، بهترین و نزدیکترین مثال همین حیوان اهلی است. اگر این حیوان اهلی، سیر باشد و گوشهای لم داده باشد، وقت صدایش میکنید اصلا تحویل نمیگیرد و جواب نمیدهد و از جایش تکان نمیخورد…، ولی اگر شما همین حیوان را هیمشه گرسنهٔ نصف شکم نگه دارید، به محض اینکه صدایش میکنید، چهار نعل به سمت شما میدود…. رابطه حکومت و مردم، یک چنین رابطهای است. حکومت، اگر مردم را گرسنه و درست به دهن نگه ندارد، یا پاچهاش را میگیرند یا تحویلش نمیگیرند.»
«نتیجه اینکه: مردم را هر جور بار بیاورید بار میآیند. اگر به آنها احترام بگذارید، فکر میکنند که شما موظفید به آنها احترام بگذارید. اگر به آنها توضیح دهید، گمان میکنند که شما موظف به توضیح دادنید.» و همه اینها هدفی جز سوء استفاده شخصی از موقعیتی که به وجود آمده ندارد و فقط برای این است که «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه عمرمان ببندیم.» دموقراضه در یکی از جلسات خصوصی میگوید: «شنیدهام که بعضی از مردم، گاهی با شگفتی و اعجاب، اظهار میکنند که: ما این حرفها مهم را از کجایمان در میآوریم!؟ گور پدر مردم! من این حرف و سوال را گاهی از زبان خود شما ـ یعنی دوستان ابله خودم ـ هم شنیدهام!… یکی نیست به اینها و بعضا خودش بگوید که:ای الاغهای عزیز! چنین حرفهای مهمی از پایین که نمیتواند به دست بیاید. پس از کجا میآید؟ ـ از بالا!»
نویسنده بعد از تمام شدن فصول «همه گذشتگان همه جور فحش بودهاند»، «کسی که بیشتر میبیند بیشتر میدزدد»، «پادشاه بچه محل خداست»، «دزدی کار زشتی است، مگر برای اهداف متعالی»، «ویرانی مقدمه آبادانی است»، «بینوایان برای گرم شدن به زغال بیشتری محتاجاند»، «پادشاه، کیمیاگری متفاوت و بینظیر است»، «بازی کار بدی است، مگر برای پر کردن اوقات فراغت»، «دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید»، مینویسد: «توقع کاملا به جا و طبیعی خواننده فهیم و با تجربه، این است که قصه چنین حکومت و سلطنتی با قیام و انقلاب مردم یا حداقل اعتراض و شورش همگانی پایان بیابد» اما چنین اتفاقی رخ نمیدهد چرا که «مردم، حال یا حوصله و همت یا انگیزه یا جربزه قیام و انقلاب را ندارند» و اضافه میکند که در چنین وضعی: «از دست یک نویسنده یک لاقبا، چه کاری بر میآید؟»
عاقبت وضع مملکت به روزی میافتد که دشمن تصمیم به حمله میگیرد. وقتی مهاجمین به پشت دروازه شهر میرسند دموقراضه در نطق پرشوری مردم را دعوت به دفاع میکند و جمعیت زیادی برای حمایت او جمع میشوند اما روز بعد «حتی یک نفر هم ـ به عنوان نمونه ـ از آن جمعیت فشرده، در محل قرار، حاضر نشدند و اطراف قصر پادشاه، تا شعاعی گسترده، سوت و کور ماند، البته بدون احتساب فرماندهان و عوامل پادشاه، که برای تجهیز و سازمادهی مردمِ نیامده، آمده بودند.» نویسنده علت عقب نشینی مردم را اینطور توضیح میدهد: «وقتی که مملکتی در سراشیبی قرار گرفت و رو به اضمحلال گذاشت و بیکفایتی حاکمانش در اداره امور آشکار شد، بر انگیخته شدن طمع حاکمان و سلاطین ممالک دیگر، برای هجوم و حمله و تسخیر و تصاحب، طبیعیترین سرنوشتی است که پیش روی مملکت قرار میگیرد.»، «مملکت بیدر و پیکر، حکام منفعت طلب و بیکفایت، مردم ناراضی و خمود و خسته و فاقد انگیزه برای دفاع از ممکلت، سرجمع، بهترین و مساعدترین زمینه را برای حمله به یک مملکت تشکیل میدهند.»
نویسنده درباره رفتار مردم بیشتر توضیح میدهد و واکنش آنها را اینطور علت یابی میکند: «مردم یا به این نتیجه رسیدهاند که: هر گونه دفاع از میهن، دفاع از دموقراضه یا تأیید او محسوب میشود و او را درآینده جریتر میکند. یا فکر کردهاند: معلوم نیست که دشمن مهاجم از دموقراضه بدتر باشد و ظالمتر و خرابکارتر. یا تصمیم گرفتهاند که: به این وسیله و در این مقطع حساس، همه ظلم و ستمهای دموقراضه را تلافی میکنند. و…» و باز درباره مبهم بودن رفتار مردم می گوید و نتیجه میگیرد: «رفتار و عملکرد تک تک افراد، به طور مجزا ممکن است به نحوی قابل پیش بینی باشد ولی وقتی این افراد، کنار هم و در تعریف دیگری به نام مردم، قرار گرفتند، رفتارشان به هیچ نحوی قابل پیش بینی نیست.»
به طور کلی نظر نویسنده این است که دموقراضه، مشخصا تاوان جدی نگرفتن مردم را پس میدهد و همین دیدگاه او نسبت به مردم است که باعث تنها ماندنش در آن مقطع سرنوشت ساز میشود. در نتیجه: «لشگر پادشاه مهاجم، بیمواجهه با کمترین مانع و مقاومت! و بیمعطلی برای درهم شکستن دفاع و استقامت!، یعنی در نهایت آرامش، وارد مملکت دموقراضه شدهاند و چنان رحل اقامت افکندهاند که گویی از ازل در همین کشور زندگی میکردهاند.» و سرنوشت پادشاه نیز اینطور روایت میشود که: «دموقراضه ـ طبعا با توافق پادشاه فاتح ـ به کشور مهاجم نقل مکان کرده و تا پایان عمر در رفاه و آسایش و آرامش میزیسته و حتی توسط پادشاه مهاجم به طور مسقتیم و غیرمستقیم محافظت میشده.»
نویسنده تعمدا بر ابهام داستان و خالی بودن آن از اسامی و اعلام تأکید میکند و میگوید: «هدف مشترک نویسند و خواننده از نوشتن و خواندنای داستان، درس عبرت بوده و هست. و برای رسیدن به این هدف، فهرست رجال و اعلام و اماکن، چه ارزش و تأثیر و جایگاهی میتواند داشته باشد.» و احساسش را از عاقبت دموقراضه اینطور بیان میکند: «خیلی زور دارد که پادشاهی بعد از آن همه ظلم و ستم و تعدی و تجاوز به مردم و دست آخر به باد دادن کل مملکت، به سزای اعمالش نرسد و بدون هیچ تاوان و عقوبتی راست راست بگردد و تا آخر عمر در آسایش و رفاه و آرامش به سر ببرد. مسأله، فقط خنک نشدن دل و حال نیامدن جگر نیست. مسأله، بهم ریختن همه قواعد و اصول و فرمولها و معادلات ذهنی و تجربی و حتی باورهای قلبی انسان است.»
اما داستان در اینجا پایان نمییابد و نویسنده در فصل «پایان ماجرا» از کشف سندی تاریخی میگوید که: «نشان دهنده این واقعیت تلخ است که همه سیاستها و اقدامات دموقراضه برای نابود کردن و به تباهی کشیدن کشور، بر اساس نقشهها و برنامههای پادشها مهاجم بوده و دموقراضه مأموریت داشته که طی سلطنت دوساله خود، مملکت را از درون بپوساند و بپوکاند، به نحوی که زمینه برای حمله و تصاحب پادشاه مهاجم، از هر جهت مساعد شود.»! دموقراضه در نامه به پادشاه مهاجم می نویسد: «اگر چه مردم آنقدر احمق هستند که در دوره بعد هم به من رأی بدهند ولی اگر عیار حماقتشان کم شد و به من رأی ندادند، همه را جز خودتان نمیتوانید سرزنش کنید. مطمئن باشید که معامله با برادران من، [رقبای انتخاباتی] به اندازه معامله من شیرین و دلچسب نیست.»
در پایان ماجرا طنین داستان عوض میشود و نویسنده در توجیه اینکه دموقراضه چگونه مملکت را با سیاست های دیکته شده پادشاه فاتح به ویرانی کشیده و بعد از آن ویرانی چگونه مردم را برای مقاومت جمع کرده است مجبور به بهم بافتن کلمات و جملات شده است. در حالی که در فصول پیشین حکومت دموقراضه را یکسره سیاه تصویر کرده اما در فصل آخر یعنی در «پس از پایان ماجرا» که متن سخنرانی پادشاه فاتح است، برای جور شدن در و تخته توصیههای دشمن به دموقراضه را بر خلاف سیر داستان از دو نوع میداند: «جنسی که حکومت دموقراضه را به سوی سرنگونی سوق میداد و جنسی که باعث پایداری و ماندگاری حکومتش تا زمان مقرر میشد.»
شأن پادشاه فاتح و سخنرانی پایانی او شأن ماکیاولی است که توصیههایی واقع بینانه برای تصاحب قدرت و نحوه سیاست ورزی را عنوان میکند اما پایان کتاب به قدری درهم و به هم ریخته و آمیخته به تعارض است که باعث گیج شدن خواننده میشود. به عنوان مثال پادشاه فاتح در حالی که تصمیم پادشاه پدر برای برگزاری انتخابات را به شدت نکوهش میکند در مورد مردم میگوید: «شأن و جایگاه مردم دقیقا و مشخصا، همان است که پیش از این گفته شد، بیکمترین اغراق و مبالغه، یعنی گوسفند و فرآوردههای غیرمأکول آن… حکومتی پایدار میماند که علیرغم داشتن این تعریف و باور نسبت به مردم، وجهه و تبلیغ و تظاهرش کاملا متضاد با این باور قلبیاش باشد.» اما در پایان همان سخنرانی همان پادشاهی که انتخابات را حماقت محض دانسته میگوید: «ما هر چه زوتر باید نوید برگزاری یک انتخابات سالم و جدی را به مردم بدهیم. مردم باید فرد منتخب خودشان را در رأس حکومت ببینند.»
پادشاه فاتح چند جمله قبل تر در مورد انتخابات گفته بود: «وقتی فرزندان پادشاه، به طور واقعی شروع به تخریب یکدیگر کردند و بر سر تصاحب قدرت، با هم به جنگ ومنازعه پرداختند، معلوم شد که پادشاه پدر، نه تنها از دانش اداره مملکت، که از عقل ساده و ابتدائی هم بیبهره بوده. وگرنه کدام آدم عاقل بیدلیل چوب حراج به مایملک خود میزند و مردم را بیمقدمه در ملک طلق خود سهیم میکند و گوهر گرانبهایی به نام قدرت و حکومت را ملعبه دست فرزندان ابلهتر از خود میسازد؟»
پادشاه فاتح میگوید: «برآورده ساختن خواستهها و نیازهای مردم، در مقام حرف و شعار، کاری است پسندیده و شایسته اما به عنوان یک برنامه یا سیاست، ابلهانهترین کار ممکن است.» در حالی که در متن داستان نیز تقریبا همین اتفاق اتفاده و دموقراضه نیز در ظاهر به توزیع ثروت بین مردم مشغول بوده اما در واقعیت به نیازهای مردم بیاعتنا بوده و تنها به رفع عقدههای خودش فکر میکرده! پادشاه فاتح میگوید: «هنر ما باید نیازآفرینی باشد و آرزوسازی وخواستهپردازی، به گونهای که مردم در یکایک طرحها و برنامههای ما، تجلی آرزوها و تحقق آرمانهای خودشان را مشاهده کنند.» این سیاست نیز در فصل ممنوعیت بازی و آزادی دورباره آن تا حدودی توسط خود دموقراضه اتفاق افتاده و به طور کلی تناقضهایی در حرفهای محکوم کننده پادشاه فاتح نسبت به سیاست های دموقراضه به چشم می آید.
اما قسمت مهم کتاب آنجاست که پادشاه فاتح از نحوه رفتار درست با خواص میگوید: «تقسیم بندی مردم به دو بخش عوام و خواص، کاملا درست است و آن نسبت کمی هم که به دموقراضه میگفتیم ـ یعنی نود و نه به یک ـ تقریبا درست است… طبیعی بود که خواص را در ذهنش تحقیر کنیم تا همه تلاش خود را صرف جلب رضایت عوام کند… نتیجه عمل به این توصیه یا اعمال این شیوه، هین اتفاقی است که رخ داده. آدم باید خیلی دموقراضه باشد که نقش خواص در راه بردن عوام را نفهمد. راه بردن یک نفر آسانتر است یا هزاران نفر؟ وقتی شما یک انسان خاص و موثر را جذب میکنید و راه میبرید، زحمت جذب کردن و راه بردن هزاران هزار نفر دیگر را از دوش خود بر میدارید و به عهده او میگذارید. و به عکس اگر از او غافل شوید و دلش را به دست نیاورید، تاوان این نارضایتی را باید هزار برابر بپردازید.»
اینجا جایی است که دیگر توصیه های پادشاه فاتح شکل درد دلهای نویسنده را پیدا میکند: «از منظر دیگر پر کردن یک جیب آسانتر است یا هزاران هزار جیب؟ خواص اگر چه به لحاظ اندیشه و تفکر با عوام متفاوند و در نیازهای طبیعی و غریزی مشترکند. شما کافیست جیب محدود و معدود خواص را پر کنید. آنها خود تهی بودن جیب عوام را برایشان توجیه خواهند کرد.» و صراحتا میگوید: «علم، عالم، هنر و هنرمند مثل هر کالای دیگری، قابل خرید و فروشاند. هنر ما و شما باید خرید به موقع و به قیمت این کالاها باشد» و انذار هم میدهد که: «اگر شما برای خرید یک هنرمند، زودتر یا دیرتر از زمان مناسب خودش اقدام کنید، قطعا به نتیجه مطلوب نمیرسید.»
نویسنده از زبان پادشاه فاتح عاقبت توجه نکردن به هنرمندان را اینگونه تصویر میکند: «حالا اگر این هنرمند… سراغش نرفتید و تحویلش نگرفتید، شروع میکند به کج تابی و مخالف خوانی و تحریک دیگران علیه حکومت. در این مقطع هم باز بهترین و درستترین کار، گشودن باب معامله و اقدام برای خرید است. ولی شما ناچار میشوید که چند برابر قیمت سابق را بپردازید بیآنکه آرامش و اطمینان مورد نیازتان را به دست آورید.» و دو صفحه بعد میگوید: «با یک عقل ساده و ابتدایی هم میشد فهمید که تنهاخوری، جز سرعت بخشیدن به شکست و سرنگونی، نتیجه دیگری ندارد.» دموقراضه به خواص و هنرمندان و نویسندگان حق حساب نداده، پادشاه متجاوز هم از محروم کردن عوام و چرب کردن سبیل خواص میگوید، پس در این میان شیوه درست چیست؟ طنینی که داستان دارد این است که اساسا شخصیت و داستان دموقراضه به این دلیل تولید شده است که شاید شخصیتی واقعی از شیوهای ماکیاولیستی استفاده نکرده و حق حساب و احترام بعضی خواص را به موقع پرداخت نکرده است.
* * *
در فضای سیاست زده استعداد زیادی برای درافتادن افراد مشهور به پوستین سیاست وجود دارد. بسیاری از هنرمندان دورهای از شهرت را که پشت سر میگذارند رو به اظهارنظرهای سیاسی و اجتماعی میآورند و اگر به افاضاتشان توجه نشود ممکن است ناراحتیشان به برآشفتن و سیاه نمایی هم تبدیل شود. آنها شهرت هنری خود را در زمین سیاست ذبح میکنند چون فکر میکنند سیاست میدان تأثیرگذاری عینی تری دارد. قشر هنرمندان ما بیشتر طالب تمجید و تقدیس هستند و حتی نقد شدن خودشان را هم عین استبداد و انسداد سیاسی میدانند، گویی طبقهای هستند که حتی اگر دخالتی در سیاست کردند کسی نباید جرأت نقد و اظهار نظر دربارهشان را داشته باشد. در این طیف انتخاب شدن و مجیز شنفتن خوب است اما وقتی رأی مردم به میل آنها نباشد دمکراسی هم کریه و چندش آور میشود، حتی مردمی هم که به کسی جز آنها اقبال میکنند عوام، سطحی و شایسته نکوهش میشوند. اگر انتخاب مردم مطلوب باشد عین دموکراسی است اما اگر خواست مردم چیز دیگری بود نه دموکراسی که دموقراضه است! دموقراضهای که میتوان به آن حمله کرد و یکطرفه سیاه نماییاش کرد اما در ذیل قدرتش هم از انسداد و تنگناها گفت و در باب سیاست و حکومت یاوه سرایی کرد.
عالی بود
خداقوت
کجاش مورد توجه قرار نگرفته؟ چاپ پنجم و ششم با تیراژ بیست هزار تایی در مدت دو سال مورد توجه قرار گرفتن نیست؟ بعدم تو دانشگاه ما (تهران) همه این کتاب رو دارن و خوندند و به واقعیتش اذعان دارن. تو هم بهتر یه ذره منطق داشته باشی با اون رئیس جمهور قانونیت.
عالیه این کتاب فقط نیاز به تبلیغ داره که جا بیافته
این کتب بیانگر وضع موجوده,عالیه