«تعدادی بلدرچین در مزرعهای زندگی میکردند. گندمها رسیده بود و میبایست آنها را درو کرد. بلدرچینها به همدیگر گفتند که تا وقتی گندمها درو نشده است، در اینجا میمانیم و با شروع درو به جای دیگری کوچ میکنیم. مزرعهدار پیر به اهالی روستا گفت که هنگام درو فرا رسیده است، بیایید گندمها را درو کنیم. چند روزی گذشت و خبری نشد. سپس مزرعهدار پیر به اقوام و خویشان خود پیغام داد که هنگام درو فرا رسیده است، بیایید تا گندمها را درو کنیم. دوباره چند روزی گذشت و کسی نیامد. مزرعهدار پیر که این وضع را دید، پسرانش را جمع کرد و گفت: گندمها رسیده است، بیایید تا دیر نشده آنها را درو کنیم و قرار گذاشتند که فردا بیایند و گندمها را درو کنند. بلدرچینها با اطلاع از این تصمیم گفتند که دیگر جای ماندن نیست و باید کوچ کرد؛ چون آنها دست بر زانوی خودشان گذاشتهاند و چشم امید به دیگران نبستهاند.»
نمیدانم. اما احساس میکنم بعضیها خیلی امیدوارند. خیلی خوباند. خیلی انرژی دارند. خیلی ماه هستند. اصلا خیلیها خیلی خوشگل هستند. خیلی شاد و شنگول هستند بالاخص. همین چند روز پیش جلسهای رفتم که یکی از مراکز تاثیرگذار در فضای ایران آن را ترتیب داده بود. اصحاب رسانه و فعالان دانشجویی و غیره و غیره نیز بودند. ما نیز به بهانهای رفته بودیم. همه صحبت کردند. بعضشان سوالاتی مطرح کردند که برایم جالب بود و چند دقیقهای که وقت برای حرف زدن گرفتن، این جالب بودن را منعکس کردم.
یکی پرسید: «چرا صدا و سیما فعالیتهای ما را پوشش نمیدهد؟» دیگری پرسید: «چرا مسئولین دانشگاه نمیگذارند کرسیهای آزاداندیشی برگزار شود» پرسیدند و پرسیدند و پرسیدند و من هاج و واج از این همه امیدی که بسته بودند به مسئولین. چقدر امیدوارنه. چقدر پر انرژی. امید که اگر بیان کنند مسئولین راه میآیند. امید که اگر بگویند، مسئولین حمایتشان میکنند. بروند و پیگیری کنند و معطل بمانند و پیگیری کنند و معطل بمانند و پیگیری کنند و معطل بمانند و … .
هر چه، احساس میکنم، تکیه کردن بر نیروهای مستقل و بر توانهای مردمی، هنوز بهترین راه برای به نتیجه رساندن بسیاری از آرمانهای انقلاب است.
«تعدادی بلدرچین در مزرعهای زندگی میکردند. گندمها رسیده بود و میبایست آنها را درو کرد. بلدرچینها به همدیگر گفتند که تا وقتی گندمها درو نشده است، در اینجا میمانیم و با شروع درو به جای دیگری کوچ میکنیم. مزرعهدار پیر به اهالی روستا گفت که هنگام درو فرا رسیده است، بیایید گندمها را درو کنیم. چند روزی گذشت و خبری نشد. سپس مزرعهدار پیر به اقوام و خویشان خود پیغام داد که هنگام درو فرا رسیده است، بیایید تا گندمها را درو کنیم. دوباره چند روزی گذشت و کسی نیامد. مزرعهدار پیر که این وضع را دید، پسرانش را جمع کرد و گفت: گندمها رسیده است، بیایید تا دیر نشده آنها را درو کنیم و قرار گذاشتند که فردا بیایند و گندمها را درو کنند. بلدرچینها با اطلاع از این تصمیم گفتند که دیگر جای ماندن نیست و باید کوچ کرد؛ چون آنها دست بر زانوی خودشان گذاشتهاند و چشم امید به دیگران نبستهاند.»
پینوشت: امیدوارم که دوستان خرده نگیرند که این پر کردن ِ فضای ناامیدیست. من این نا امیدی را مقدمه و مادهی امیدی حقیقیتر و واقعیتر فرض گرفتهام و لازمهی آن و این متن سعی کرده است آن را تذکر دهد.
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
نفحات نفت… همینه دیگه
بیایید وقتی مسئول شدیم(اید) ،یک بک آپی از وبلاگمان داشته باشیم
خداکند که اول “مسئول” شویم و بعد “مسئول” شویم!
قبل تر ها بیشتر سر میزدم این جا.
باز هم بر می گردم.