سرمشق، یعنی یک چیزی که میگذارند جلوی ِ یک ناوارد تا از رویش مشق کند. هی به سرمشق نگاه کند و هی سعی کند تا درست مثل ِ آن چه استاد نوشته است، بنویسد. بلکه در این تمرینها بتواند به حدی برسد که بتوان گفت، همچون سرمشق ِ استاد، خوب نوشته است. این سرمشق که تمام شد هم، باز استاد سرمشق ِ دیگری میدهد و همین طور شاگرد را به راه میآورد و رهنمون میشود. شاگرد که چم و خم ِ کار را یاد گرفت، تازه شاید بعدتر بتواند در کار خودش به ابداع برسد و جملات و عبارات و کلمات ِ دیگر را به خوبی بنویسد. به طور کلی، سرمشق یک همچو چیزیست.
نشریهی شماها نیز، برای حضرات ِ مسئولین، سرمشقیست که باید تمرینش میکردند تا اگر شاگرد ِ خوبی بودند، بشود برایشان سرمشق ِ دیگری یافت و همینطور جلو بروند. و سر در برف کردند و هاج و واج به کارهایی پرداختند که نه در اولویت بود و نه حتا از پسشان بر میآمد؛ چون شاگردی نکرده بودند.
شماها را همان وقت که متولد شد دیدم. آن هم از طریق ِ برادرم. با طراحی ِ خاصی که زیاد از آن سر در نیاوردم. یکی دو سه شمارهای گمانم رد شد که در یکی از مطالبشان هم مشارکت کردم و نام و نشانی هم از منبر جای ماند و اینها. رخصت نشد هیچ گاه بر و روی ِ گردانندگانش را ببینم تا همین چندی پیش که به بهانهی جنگ ِ نرم(!) یکی دو سه نفرشان را زیارت کردم و دستبوسی و الخ. هرچه، مهم این حرفها و عبارات ِ من نیست. بحث ِ دیگریست.
شماها، نشریهای بود که با همت ِ به اراده رسیدهی چند حزب اللهی صاحب نفس در فضای مجازی شکل گرفت و کار شد. کاری که در زمان ِ خودش عالی بود و به ذهن ِ هر کس و ناکسی نمیرسید و این بچههای ِ نشریهی شماها بودند که اراده کرده بودند شروعی ناگزیر را رقم بزنند که خیلیها از انجامش میترسیدند و بهتر بگویم که به انجامش نمیتوانستند فکر کنند. بحث ِ همان نابلدی و کمبود ِ سواد و گاهی درک و اینهاست. اما این چند نفر، رخصت داشتند که این چنین دائر مدار باشند؛ که شدند.
اما نشریهی شماها که بنا بود در شمارههای مشخص منتشر شود و به پایان برسد، هیچگاه به پایان نرسید و در جایی متوقف شد. آن هم برای مختصری مشکلات مالی. که میدانید، پول های فرهنگی این مملکت خیلی وقتها باید صرف ِ مزخرف کاریها و گزارش نویسیها و دهندرّهگیهای مسئولین شود و در این میانه، رخصتی برای شماها نبود. و شماها به همین راحتی، خیلی وقت است که منتشر نشده است و مسائلی که آن موقع، ورود ِ حرفه ای حزب الله را میطلبید، بی هیچ پرداخت و بررسیدنی، روی هوا ماند. و راه ِ گشوده شدهی به دست ِ شماها، به انجام نرسید و نتوانست بستری برای ِ کاری حرفهایتر شود. هنوز اما نمیدانم دل و دماغی برای تحریریهی شماها مانده است که کار ِ ماندهشان را انجام بدهند و آیا اگر دل و دماغ ِ کار دارند، اولویت ِ کاری را آن میدانند یا خیر و الخ؛ هرچه، کاش شعور ِ برخی در این مملکت میرسید و … .
هر چه فریاد دارید، بر سر ِ مسئولین ِ بی سواد ِ فرهنگ بزنید!
خوشحالم که وبلاگ شما را هم دیدم… امیدوارم که موفق باشید