اصلش، اختلاف ما با خیلیها، بر سر ِ آن نیست که ما از کجا آمدهایم و آمدنمان بهر چه بوده است و به کجا میرویم آخر و الخ. بازی این روزها، گاهی پیچیدگیاش به ابهام پرسشش نیست. بلکه به نپرسیدنش است. یعنی به فکر نکردن است. نه در مورد ِ پاسخ ِ به پرسش که در مورد اصل ِ پرسش. یعنی خیلیها این روزها نیاز ِ به پرسش را در خود احساس نمیکنند. در یک تخدیری قرار دارند که مانعشان میشود از پرسش و تأمل. در یک نوع رضایتمندی ِ در عین ِ نارضایتی قرار دارند که منعشان میکند. در یک دوگانگی. و فرار میکنند از خیلی چیزها. و لا یمکن الفرار من تفکر…
نیازی نیست، چون حوصله نداریم
در روزهایی هستیم که خیلیها، طول ِ عمر را طلب نمیکنند و گاه حتا به مرگ ِ زودهنگام با کارنامهای متوسط راضیاند. به بلوغ رساندنِ ظرفیتهای وجودی خویش را دنبال نمیکنند و گذران ِ روزها را با سرعتی بیشتر، رضاترند. بسیاری احساس خلاء نمیکنند. نه اینکه نیاز ندارند؛ بلکه احساس ِ نیاز نمیکنند. یعنی در پی ِ آن نیستند که چیزی تغییر پیدا کند. تحول را ریسک میدانند و تحول و تغییر زیاد را مانع آرامش. زندگی را محدود فرض گرفتهاند و حس و حال را در طول زندگیِ ثابت. و این مایهایست برای هر چه زودتر و کمخطرتر رخت بر بستن از این دنیا. ما مفهوم ِ زندگی را در ابعادی کوچک پیش ِ پای خویش نهادهایم. آب دریا مینوشیم برای رفع عطش و نه فقط به مراد نمیرسیم که اوضاع را دگرگونهتر از آنی که هست مینماییم.
نیازی نیست؛ چون «ما میتوانیم»
گاه نیز بیحوصلگی، ملاک نیست. مسیر روشنی که در ایران رخ داده است، به نحویست که در ذهنها نوید ِ آن میدهد که میتواند نیازهای مادی و معنوی ما را پاسخ گوید. چنان که حاکمیت، شوق ِآن را در مردم ایجاد کرده که هر چند با فاصلهای، اما هر چه، حاکمیت میتواند آن جامعهی الگو را ایجاد کند. و در میانهای که جامعهی توانایی تشکیل ِ آرمانشهر را دارد و میتوان الگو را ایجاد نمود، چه نیازیست به امام؟ چه نیازیست به حجت حق؟ وقتی جامعه، میتواند خود به پیش رود و حضرتش، در پس ِ غیبت میتواند جامعهی الگو را یاری کند، چه نیازیست به حضور؟ چه نیازیست به بودن ِ عینی و ملموس؟ حضور ِ امام چه در پی دارد که ما خود نمیتوانیم داشته باشیم؟ نقش ِ امام در جامعهی الگو چیست که ما خود نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم و در ظرفیت ولی فقیه نیست؟ و میزان و محدودیت ِ این «ما میتوانیم» تا کجاست؟
زندگی ِ آندنیایی
نکته آنکه خیلی چیزها تغییر کرده است. اصلش، ما «دچار» شدهایم. فهممان از زندگی خاص شده است. فهممان از آنچه که باید، متفاوت شده است از فهم ِ مثلا یک انسان ِ قرن ِ نهمی از زندگی. فهممان از آرامش، فهممان از سختی، تعریفمان از خیلی چیزها، متفاوت است با آنچه که مثلا حافظ میگفته است. ما از شعر حافظ آنچه را در مییابیم که متفاوت است با آنچه که مثلا دویست سال پیش میفهمیدند. ما دچار شدهایم به فاصلهی مفهومی و این ما را در وضعیتی برزخی قرار میدهد. این میشود که وقتی دست به حافظ میشویم یا رباعیات خیام میخوانیم، شر و شور ِ حافظانه را همچون شر و شور ِ کسی میبینیم که مثلا میخواهد برود کاباره. یک زیستجهان ِ جنسی. اینمیشود که فهممان نیز دگرگونهتر میشود و زیستجهان ِ غربی را حتا بر اساس ِ حافظانهها، تاریخی و به بیانی همیشگی و اصیل فرض میکنیم.
چه نه تنها در این موارد، که بهشت ِ آرمانی برای ما، تفاوتی با جزایر ِ لختیها ندارد. تمام متون و تکستهایمان را بر اساس این پیشفرض معنا میکنیم و فرآیند ِ فهممان از متون، به زندگی ِ بی بند و بار ِ این دنیایی ختم میگردد.
پیش از این، ما زندگی ِ ایندنیایی نداشتهایم. یعنی اصل برای ِ بسیاری، زندگی ِ این دنیا نبوده است. همه به انتظار ِ «رد شدن» از این دنیا برای رسیدن به زندگی ِ «اصلی» بودهاند. سختیها را نیز بر همین منوال، «رد» میکردهاند. به نوعی، چون به زندگی ِ این دنیا اصالت داده نمیشد، سختیها موقتی فرض شده و به اصطلاح «رد» میشد. راضی به اتفاقاتی بودهاند که میافتاد. این رضایت، گاه در مفهومی توسعهیافتهتر و در قاعدهی جبر پذیرفته میشده و گاه نیز، محدودتر، و در قالبی نزدیکتر به آنچه که دین بیان میداشته است.
اکنون اما، ما با دو گروه مواجهیم:
یک: اگر چه در نظر معتقد به دو دنیا و اصالت به آن دنیا هستند، اما دنیا برایمان اصل شده است و در پی ساختن ِ آن. به نحوی که انگار همینجا هستیم و بس.
دو: معتقد به آبادانی ِ دنیا و آخرت هستیم و در پی ِ آبادانی هر دو. و آبادانی دنیامان یا بر اساس آرمانهای شبه مدرن است و یا آرمان ِ ذهنی و بومی ِ مبهممان.
در هر دو نگاه، دنیا برای ما دغدغه است و محلی برای دغدغه. اینچنین است که ما نیاز به آن داریم تا به تحلیل، تبیین و شناخت روشهای مختلف در عرصههای گوناگون زندگی داریم و بر اساس آنها، کارها را پی گیریم. در همهی حالتها، ما نیاز به آن داریم که راه حلهایی را بیابیم که این راه حلها، در درون ما ایمان را تقویت نماید و مسیری را انتخاب کنیم که تقویت نگاه، باور و اراده را در پی داشته باشد. ما نیاز به تاملهایی بنیادیتر نسبت به امور هستیم که مقصدی که مدل روایتمان از زندگی بر اساس آن ساخته میشود، واقعیتر و نزدیکتر به حقیقت گردد.
ما نیاز به آن داریم که تعریفمان از حیات(و در عبارتی بو گرفتهتر و تصنعی: زندگی) را توسعه بخشیم. آنچه که پندار ِ ما بر آن فرض گرفته شده و استوار شده است، با آنچه که باید، فاصله دارد و با آن چه که با حضور امام شکل میگیرد، متفاوت. اینچنین است که چون انتظارمان از دنیا، محدود و عمقنایافته است، حضور امام را در پس ِ پردهی غیبت نیز کافی میدانیم و مشکلات را در عنوان ِ کلی ِ «حوصله نداشتن»ها و «ما میتوانیم»ها، خلاصه.
نیازمندی ِ فراموش شدهی انسانی
تصویر ِ ما از نیازمندیهایمان، بشریست. بشری به معنای ِ تام ِ ایندنیاییاش. گسترهی تصویرمان از امکانهای وجودی ِ انسان، محدود به انگارههایی شده است که انسان را و قابلیتهای وجودیاش برای بهرهمندی از همهی ظرفیتهای ِ همین دنیای ِ مادی، بسیار نازل فرض گرفته است. و از این جهت، بسیاری از سیرهای ممکن را، دور از دسترس و در هالهای از مفاهبمی جادویی روایت میکنیم. اینچنین است که دسترسی به آن را نیز تا حد بسیار زیادی محال، ناممکن و محدود به معدودی از انسانها به تصویر میکشیم.
افق ِدیدمان از قابلیتهای وجودی وقتی محدود باشد، نیازمندیهایی که برای خود فرض میگیریم نیز محدود تصور میشود. اینچنین نیازمندی به حضور هستیوار ِ خلیفه الله نیز کمتر احساس میشود و در نهایت ِ امر، معصوم را شخص و شخصیتی میپنداریم که توانایی «مدیریت» ِ زیادی دارد و در جایگاه ِ «مدیری توانا» بناست، مدیریت کار ِ جهان را در دست گیرد. و این میشود حداکثری که در ذهن داریم.
منتشر شده در نشریهی الکترونیک ساعت صفر
نظری بدهید