من ام‌روز اشک ریختم. به حال ِ خودم و به حال ِ خیلی چیزها. اصل‌ش هر روز اشک می‌ریزم؛ اما ام‌روز خاص‌تر و در حال و هوایی دیگر. روی موتور و وقتی داشتم خیابان ِ میرزای ِ شیرازی را بالا می‌آمدم. وقتی که از جلسه‌ای که با انجمن زنان مبارز مسلمان داشتیم بیرون می‌آمدم و پای ِ صحبت‌های خانم جلال‌وند بودم.

بارها و بارها در همان جلسه‌ خواستم وقت بگیرم و اشک بریزم؛ که نمی‌شد. بارها و بارها احساس سنگینی ِ نفس داشتم و نمی‌شد که صحبت‌ها را به خاطر ِ احساس ِ مسخره‌ی خودم به هم بریزم. وقتی داشت از هزار و هفده پرونده‌ی زنان ِ زندانی ِ پیش از انقلاب و بعض ِ دردهای‌شان و مصائب‌شان می‌گفت. وقتی داشت از فرزندان‌ مملکت‌ش صحبت می‌کرد و دردهای‌شان را می‌گفت. وقتی از سنگ‌هایی که پیش پای‌شان انداختند تا یک مجوز ِ مسخره‌ی ان‌جی‌ئو بگیرند. وقتی که داشت از سفرهای نمایندگان ِ بین المللی جمهوری اسلامی سخن می‌گفت و هم‌راهی ِ زن‌هایی که نماینده‌های واقعی یک ایرانی نیستند. وقتی که داشت از مشکلات زنان ِ هم‌الآن می‌گفت. وقتی که داشت کتاب‌ش را که خاطرات ِ بعض ِ زندانیان ِ سیاسی ِ زن ِ پیش از انقلاب بود هدیه می کرد و حاضر نشد حتا در ابتدای‌ش چیزی برای‌م بنویسد و احساس کردم چه بی‌ریا دارد حرف می‌زند. وقتی که بارها و بارها احساس کردم می‌خواهد داد بزند و فریاد کند. وقتی که شور ِ زینبی را در کلام‌ش می‌دیدم که چه‌گونه‌ می‌خواهد داعیه‌ی اسلام را در موضوع زنان بیان کند.

وقت ِ همه‌ی این‌ها و خیلی‌های دیگر می‌خواستم بگویم: خانم! کمی آهسته‌تر؛ به واقع ما آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید چون شما انقلابی نیستیم. به واقع من اصلن خجالت می‌کشم اسم خودم را سرباز انقلاب بگذارم؛ اما نمی‌توانستم حرف‌های‌ش را قطع کنم و امیدهای‌ش را، رها. برای همین بود که اشک‌ها را گذاشتم برای روی ِ موتور و برای همین الآنی که دارم این به اصطلاح پست وب‌لاگی را می‌نویسم.

من ام‌روز اشک ریختم. به حال ِ خودم و به حال ِ خیلی چیزها. من ام‌روز فهمیدم آن‌گونه که باید و شاید نیستم و نه این‌که نمی‌دانستم که دانسته‌ها و باورهای‌م محکم‌تر شد. من خیلی به حال ِ خودم باید … .

چه بگویم؟! چه می‌شود گفت مگر؟! چه؟! ……

همرسانی: