ـ شیراز، یک شهر ِ جنوبیست. با مردمی به خونگرمی و هیجان و شور ِ جنوبیها. حسم به شیرازیها، حسی بود که به زابلیها و زاهدانیها داشتم در همان دوسالی که آنجا بودم و همهاش برایم خاطره است و خوب و خواستنی؛ تا حدی که فکر میکنم آن منطقه، وطنم است و گوشت و پوستم برای آنجاست. جنوبیها یک همچو آدمهایی هستند در ذهنم و شیرازیها هم شبیهشان.
ـ عادتم این است که قبل از سفر به یک شهر، نقشهاش را بالا و پایین کنم و یکجورهایی یاد بگیرم مسیرها را. شیراز هم همینطور شد. یعنی وقتی داشتیم از خیابانی و گذری رد میشدیم، میدانستم کجای شهر هستیم و اگر هم گیر میکردم، از نقشهی دو هزار تومنیئی که خریده بودیم استفاده میکردیم و راه میجستیم. شیراز خیلی وسعت ندارد و میشود خیلی زود یادش گرفت. اکثر آثار دیدنی شهر هم در مرکز ِ شهر و در قسمت ِ شمال شرق شهر هستند و به سهولت میشود از اول صبح تا آخر شب، اکثر ِ مکانهای دیدنی شیراز را دید. برای همین هم بود قبل از گردش، ترتیب ِ دیدنیهای شیراز را جوری چیدیم که در کمترین زمان بتوانیم بیشترین جاها را ببینیم و تقریبا هم همینطور شد.
ـ بعد شیراز، برای جنوب کشور، یک چیزیست مثل شمال برای ِ طهرانیها یا یک چیزی مثل طهران برای خیلی شهرها. یعنی جایی که مرکزیت دارد و میشود برای خرید رفت آنجا. یعنی جایی که شهرتر است و میشود و برای دیدن و تماشایش به آن مسافرت کرد. میشود رفت و چند روزی مستقر شد و گشت و خوش گذراند. برای همین بود که میشد توی شهر کلی بوشهری و اهوازی و بندرعباسی و اینها دید. با پوستی تیرهتر و سبزه و اسکلتبندیئی درشتتر از مثلا همچو منی. دخترکان و زنها و مادرهایی زرنگ و پر هیجان که به نظر هیچوقت فشارشان نمیافتد و مجبور نیستند مثل ِ خیلی سفیدترها، همیشهی خدا توی جیبشان شکلاتی و کاکائویی داشته باشند که بخورند که پس نیفتند!
ـ شیراز بر خلاف خیلی شهرها، باغ زیاد دارد و نقطهی قوت ِ خوبیست این باغها؛ هم برای اینکه تنفس ِ شهر را بیشتر میکنند و هم به شهر حیات ِ بهتری میدهند. توی هر باغ و موزهای هم که میرفتیم پر بود از حوض و استخرهای کوچک. چیزی که بیشتر از همه توی چشم میزد، کف حوضها بود که پر بود از سکه و گاهی هم اسکناس! جز حوض ِ ماهی ِ آرامگاه سعدی که قصههایی در مورد تقدس ماهیهایش هست، در مورد حوضهای دیگر یک همچو اعتقادی نیست. و جز این حدس نزدم که یحتمل مردمی که برای بازدید میآیند، با سکه انداختنشان، بیشتر دوست دارند آن حرکات ِ رقصگونهی سکه را در رسیدن به کف ِ استخر ببینند و از این لذت ببرند و دلیل دیگری نباید داشته باشد ابن همه سکههای ته ِ حوضها. الله اعلم
ـ هر چه در مشهد، خاطرهام از راننده تاکسیها، خاطرهای بد است و در ذهنم تاکسیهای مشهد بیشتر از آنکه به فکر مسافر باشند، به فکر ِ چاپیدن ِ آدم هستند و بداخلاق و غیره، تاکسیهای شیراز ماه بودند. یعنی اصلا پر محبت و بدون اینکه بخواهند یک غریبه را تیغ بزنند، محبتهای گاه و بیگاه هم میکردند. نه گرانتر و بیشتر از حقشان پول میگرفتند و نه بد اخلاق. وقتی هم میفهمیدند که غریب هستیم در این شهر، توضیح میدادند و کولرشان را اصلا روشن میکردند و شکلات میدادند و به هر نحوی محبت میکردند و اصلا یک وضعی! مثل ِ رانندههای طهرانی هم نبودند که از عالم و آدم شاکی باشند و همهاش غر بزنند و تحلیلهای ِ سیاسی ِ آبدوغخیاری بدهند. خیلی ماه بودند. حتا خیلی زیاد.
ـ امشب مراسم ِ ازدواج ِ برادرم، صالح است. اصلش هم برای این مراسم است که آمدهایم شیراز تا در لباس ِ دامادی ببینیماش و خوشحال شویم از اینکه یک نفر ِ دیگر هم به جمع ِ خانوادههای ایرانی اضافه شده است و سر و سامان میگیرد. در این گیر و واگیر ِ دنیایی که خیلیها ترجیح میدهند ازدواج نکنند و یا نمیتوانند ازدواج کنند و برای همین روی ِ دست ِ ملت، کلی جوان ِ عزب مانده است.
نظری بدهید