زن ِ هم‌سایه‌ی ما، هر چند وقت یک‌بار، یک‌هو، مجبور است زنگ بزند به اورژانس، تا بیایند و شوهرش را ببرند. زمان و این‌ها هم ندارد. یک‌دفعه و در یک آن این‌طور می‌شود. زخم ِ شمشیر نیست و معلوم نیست کی خبر می‌کند و مرد ِ هم‌سایه را زمین‌گیر می‌کند.

هم‌سایه‌ی دیگر ِ ما، به خاطر همین، زبان‌ش باد کرده و نمی‌تواند درست حرف بزند. باید دقت کرد تا فهمید چه می‌گوید. همبن هم‌سایه‌‌ای که سخت حرف می‌زند، به خاطر همان شیمیایی ِ لعنتی، که «مید این آلمان» بوده است، خیلی وقت است که از بچه‌دار شدن ناامید شده است. همان کشور ِ صاحب ِ بنزهای آن‌چنانی.

همین هم‌سایه‌مان، هر وقت من را می‌بیند، با همان صحبت کردن‌های نیم‌بندش، به من می‌گوید: چلوری عژیژم. و این عژیژم گفتن‌ش می‌ارزد به همه‌ی “آی‌لاو‌یو”های ِ خلقت. می‌ارزد به همه‌ی ‌”دوست‌ت دارم”‌های آدم‌های دیگر

تازه این‌ها بازی‌های ساده‌اش است. وقتی می‌نشینی کنارش، چون گوش‌ش به خاطر صدای تانک‌ها سنگین شده است، باید بلند بلند حرف بزنی که بشنود. بعد به روی خودش هم نمی‌آورد که ما داریم بلند حرف می‌زنیم، هم‌چون نگاه می‌کند و توجه می‌کند که آدم ذوق‌مرگ می‌شود برای این‌که بنشینی چند ساعت برای‌ش از خودت بگویی. از آدم‌های خوب و بد. از همه چیز. حتا از این‌که آخرین باری که رفته‌ام مزار ِ شهدا، شاید چند ماه ِ پیش بوده است.

یک وب‌لاگی دعوت کرده است برویم دیدار ِ جانبازان آسایشگاه ثار الله. جانبازان ِ قطع ِ نخاعی. این‌جا هم این دعوت را کرده است. کار ِ خوبی هم هست. الان هم که دارم این متن را می‌نویسم، تاریخ ِ ثبت نام‌ش تمام شده است. اما به نظر اگر برویم و ثبت نام کنیم، خوبی‌اش این است که شاید کسی سر جنباد و یک برنامه‌ی دیگر یا حتا برنامه‌های دیگری را ردیف کرد و این دید و بازدیدها، بیش‌تر شد و فرهنگ شد.

ما که ام‌سال قسمت‌مان نشد برویم جبهه‌های نور و راهیان نور، بل برویم به همین نورهای طهران‌نشین سری بزنیم و نور بریزیم توی سفره‌ی دل‌مان.

همین!

همرسانی: